گلکـــــم::
خاطره ای رو که میخوام برات تعریف کنم مربوط میشه به 12 سال پیش
شب ولنتاین بود و همه جا غوغا بود از دختر و پسر
وقتی که با دوستم بهمراه دوست دخترش رفتیم بیرون..جای دنج و خلوتی تو یه کافی شاپ نشستیم
اونشب از اینکه میدیدم دیگران اینقدر راحت کلمه دوست دارم و عاشقتم رو بهم پیشکش میکنند حالم بهم خورد
از اونجا زدم بیرون...یه حس خاصی داشتم
رفتم توی بازار...مشغول تماشای ویترین مغازه ها بودم که یه گردنبند بدجوری نظرم رو جلب کرد..بدون هیچگونه فکری خریدمش
حقیقتش اون شب از اینکه کسی کنارم نیست دلم گرفت، ولی وقتی یاد این میوفتادم که تو خیابون ها چقدر راحت محبت رو بذل وبخشش میکند خدا رو شکر کردم که تنهایم.
اونشب با خودم عهدی بستم
اونشب قسم خوردم و عهد کردم که این گردنبند رو پیش خودم نگه دارم...حتی اگر لازم شد سالها منتطر بمونم تا بتونم این گردنبند رو به کسی بدم که عاشقانه دوستش دارم
ومن هم سالها صبر کردم تا بالاخره متقاعد شدم که صاحب این گردنبند کسی بهتر از تو نمیتونه باشه.....
من 12 سال انتظار کشیدم تا این هدیه رو به کسی تقدیم کنم که عاشقانه دوستش دارم
تو 6 ساله که کنار منی...اما در طول این مدت هیچوقت چیزی از این گردنبند بهت نگفتم
اما امسال وقتش بود تا اون رو تقدیمت کنم
یادته؟؟؟
میدونی گلم: من از ولنتاین متنفرم..بهمین خاطر صبر کردم تا 5 اسفند یعنی روز عشق پاک زرتشت و این کادو رو در این روز که خیلی برام عزیز بود به عزیزی هدیه دادم
اونروز خدا رو شکر کردم که بالاخره این گردنبند به کسی رسید که عاشقشم