سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/19:: 1:0 عصر

 

زنده ام پندار

نه مثل آن عروسک خشک شده روی دیوار

که هر از گاهی کلامی بگویی تنها برای گفتن

کاش میدانستی که تا چه حد محتاج شنیدم

هر آنچه که هست

هر آنچه که باشد

محتاجم گلکم

محتاج


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/18:: 12:33 عصر

 

نزدیک تر بیا

بگذار فاصله از ما بگریزد

لبخند بزن

تا ساعت های مرده

باز هم به تیک تاک امیدوار شوند

من در این سرزمین همیشه  مریم مقدس را منتظر بوده ام!

بیا نزدیک تر

تا فرزند عشق را در میان این همه تنهایی  در میان بگذاریم...

زنده ها هم گاهی

احیا می خواهند...!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/18:: 11:11 صبح


این روزها نبضم کند می زند..
 
قلبم تیر می کشد ..

دارم صدای خرد شدن احساساتم را..

لابلای چرخ دنده های زندگی

می شنوم ...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/14:: 11:37 صبح


مرا

از دورها...

تماشا کن!
من از نزدیک

غمگینم...!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/14:: 11:16 صبح


گلکم

کاش میدانستی که

دیروز بعد از مدتهای زیاد

در بهترین روز

اندک آرامشم هم رفت



کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/14:: 11:13 صبح


گلکم:

گاهی تو با دیگری میخندی

بی منظور

اما همان زمان هم

من بغض میکنم و حسرت میخورم

و برایم مهم نیست

که منظورم چیست



کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/13:: 8:57 صبح


دلم گرفته

اما حتی اندازه اش را هم خودم نمیدانم


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/13:: 8:36 صبح

گلکم

 

این روزهای طولانی تنهاییم باعث شد تا زانوی غم بغل بگیرم و به خیلی چیزهای خواسته و ناخواسته فکر کنم

 

خاطراتی به ذهنم اومد که فراموش شده بودند، خاطرات زیبایی که بهترین لحظات من و تو رو رقم زدن، اما در بین تمام این خاطرات یک چیز بدجوری آزارم میداد و اونم نبودن تو بود

 

شاید همین عاملی شد برای ضمیر ناخودآگاهم که به سمت خاطرات و فکرهای مزخرف بره

 

از خاطرات بدی که من در طول این سالهای زندگی برات رقم زدم تا حرفها و کارهای تو

 

از وقتی تو رفتی اونقدر به گذشته که فکر کردم که دیگه شدم جزیی از گذشته

 

شدم یه آدم مالخولیایی

 

شدم یه آدم عصبی و گوشه گیر

 

حالا فهمیدم که چقدر ساده خودم رو بخشیدم، بخشیدم و فراموش کردم که چه آدم پست و مزخرفی بودم،

 

هرچند که الان هم در این برهه از زمان شاید پست نباشم اما مزخرف چرا

 

حالافهمیدم که در طول این سالها چقدر عذابت دادم و جقدر روزهای خوب زندگی مشترکمون رو از دست دادیم

 

و حالا فهمیدم ...

 

بهم میگی جرا اینطور شدم

 

دلیل این حالم اونقدر زیاده که خودمم نمیدونم از کجا باید شروع کنم، حرف زدن پیشکشم،

حتی وقتی خودم هم میخوام به دلایلم رجوع کنم اونقدر ذهن مشوش و مشغولی دارم که خودمم نمیتونم به علت اصلیش برسم

 

یا شایدم خودمم نمیدونم علت اصلیش جیه!!

 

نبودن تو

 

ترس از دست دادن تو

 

حضور پررنگ دیگران

 

غریبه بودن خودم

 

و احساس بی ارزش بودن حرفام

 

نمیدونم

 

آره میدونم

 

میدونم که الان میگی

 

من هستم

 

قرار نیست چیزی بشه و برم

 

بودن دیگران دست من نیست

 

تو غریبه نیستی

 

و حرفات برام مهمه

 

آره این حرفا رو میدونم گلم

 

اما اینها فقط یه حرفند

 

اما حقیقت چیز دیگه ایه، حقیقتی که هم من میدونم و هم تو

 

میترسم از دستت بدم چون لحظات سخت نبودنت نابودم کرد

 

دیگران هستند چون تو جوری رفتار کردی که باشند

 

و حالا فهمیدم حرفام مهم نیستند؛ چون اگر مهم بودند چیزی رو که میدونستی چقدر برام مهم انجام میدادی

 

هر چند که دیگه اینم مهم نیست، چون دیگه نمیشه درستش کرد گلم

 

 

 

بهرحال خودمم تو این حال خودم موندم که چه دردمه و چه مرگمه

 

ا

 



کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/13:: 8:15 صبح

اینروزها انگار خودمم نمیدونم چه مرگمه

نمیدونم دلتنگم یا ...

نمیدونم

دلتنگی شده عضو جداناپذیری از زندگیم

همینطور حسادت و حس غریبه بودن

خیلی بده که درست در بهترین روزهای زندگیت، چنین حس های مزخرفی بهت دست بده

اما این حال منه

خیلی بده که درست وقتی کسی که عاشقانه دوستش داری و باید کنارش باشی

اما نباشی

خیلی بده که مدام نگران این باشی که نکنه عشقت تنهات بذاره

و خیلی بده که بدونی شاید دروغ نشنوی اما همه چیز رو هم نمیشنوی

خیلی بده

اونقدر بد که حال من رو هم بد کرده

خیلی بده که احساس کنی دیگه غریبه ای

خیلی بده که دیگه بعد از سالها باید بدونی در مورد کی و در مورد چی حرف بزنی

و خیلی بده که بدونی خط قرمزهایی هست که مهمتر از تواند

خیلی بده

و این بدی و تلخی یک حقیقته

چون حقیقت تلخه

خیلی بده که چیزی رو بخوای که برات مهمه و خوشحال باشی از انجامش اما بعد از مدت زیادی بفهمی که خبری از انجامش نیست

خیلی بده که خواهش کنی و التماس اما بعد از مدتها بفهمی که  عزیزترینت  برای حرفت ارزشی قائل نیست

خیلی بده وقتی بدوین دیگه غریبه ای، بدوین یه دنیا حرف هست اما تو اون گوش محرم نیستی

خیلی بده وقتی سالها پرسیدی اتفاقی افتاده و بعد اون رو تو بغلت گرفتی و حرفاش رو شنیدی، و اما حالا... اتفاقی افتاده؟ نه چیزی نیست.. یک جواب کوتاه و مختصر


از حق نگذریم

حس بد بودن یکطرفه نیست

خیلی بده وقتی از کاه کوه بسازی، چیزایی که مهم نیست رو برای خودت بکنی یه سد

خیلی بده وقتی اون جیزی رو که تو ذهنته بهت القا بشه

و خیلی بده وقتی یه سوال رو مرتب تکرار کنی اما جوابش رو بدونی

خیلی بده وقتی بجای شاد کردن ؛ عاملی بشی برا ناراحتی

خیلی بده وقتی استاد باشی در رخاب کردن بهترین لحظه ها

و خیلی بده که غد باشی و یکدنده و یک حرف

خیلی بده وقتی بکهو کوه اتشفشان بشی

خیلی بده وقتی عشقت بهت بگه ذهنت خراب شده و تو هم بدوی درست میگه

خیلی بده که مدام در حال نبش قبر خاطرات باشی

و خیلی بده بگی فراموش کردم و فراموش نکنی

و ده ها و صدها بد دیگه





کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 95/2/12:: 10:0 عصر

گاهی وقتها علاوه بر حس بد حسادت

حس غریبه بودن هم بهم دست میده


زندگی کردن با حس حسادت خودش به تنهایی سخت و طاقت فرساست

حالا چه برسه به اینکه احساس کنی غریبه ای


کاش راهی برای فرار از این حس های مزخرف بود

اما نیست که نیست

و باید سوخت و ساخت

همونطور که باید با حس حسادت ساخت

ظاهرا باید با این هم ساخت

اما چطوری؟... نمیدونم


کلمات کلیدی :