ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 92/5/14:: 10:29 صبح


به طرز احمقانه ای دلم برایت تنگ شده
برای تمام لحظاتی که با تو بودم
باور کن تفریحاتم کم نیست
هنوز دور ورم پر است از آدم های رنگارنگ
ولی باز درگیر لحظه ای هستم که تو باشی
حتی حرفی نزنی ولی باشی
دلخوشی هایم زیاد است ولی هنوز وقتی ترانه هایی را که با تو گوش کرده ام دوباره میشنوم دلتنگی عجیبی مرا فرا میگیرد

هنوز هم وقتی به جاهایی میروم که بیش از این با تو رفته ام باز هم عجیب دلتنگ میشوم
اینروزها میخواهم که همه مانند تو باشند

طرز لباس پوشیدنشان

رنگ موهایشان

و حتی رنگ رژ لبشان

ولی چه فایده ای دارد وقتی هنوز درگیر با تو بودنم
میدانم که نمیدانی دلتنگی ام تا چه حد زجر آور است میدانم که نمیدانی چقدر زجر آور است سکوت، وقتی دیگران حرف میزنند اما من هچنان یاد لحظه ای با تو بودنم

راستی این روزهایت چگونه میگذرد؟
چگونه میخندی از ته دل؟ مانند وقتی که با من صحبت میکردی
یا مانند من شده ای، لحظه ای خنده روتین که چند ثانیه بعدش خنده از روی صورتت میرود

به خداوندی خدا
دلم لک زده است برای لحظه ای با تو بودن
از آغوشت که برایم اندازه تمام دنیایی می ارزد
از لبخند های که سیرم نمیکنن
از صحبت با آدمهایی غیر از تو زود خسته میشوم
از این بگوییم که به چه بهانه هایی از آدم ها دور میشوم

کسی چه میداند از غم هایم؟
این روزها هر که مرا میبیند می گوید خدایت را شکر کن لقمه نانی داری

ولی هیچکس نمیداند لقمه نان هم وقتی خبر از نبودنت میشنود در کامم از زهر تلخ تر میشود.

 

* غـــریبـه *


کلمات کلیدی :