سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط آشنای قدیمی در 92/7/7:: 9:8 صبح

گلکــم:

کاس میدانستم که چه باید کرد

نمیدانم...بخدا قسم که نمیدانم چگونه میتوانم از این کلام تو جدا گردم

کاش میدانستم که چگونه میتوانم به تو ثابت کنم که از اولین دیدارمان برایم عزیز بودی

عزیزی که از مدتها پیش از آن برایش برنامه هایی چیده بودم که چگونه میتوانم او را محو خود کنم

که چگونه میتوانم او را که نه...تو را ازآن خود کنم

با هزاران امید و برنامه بسویت امدم ...چرا که تو را با تمام وجودم میخواستم

سالها در کنارت بودم  و یا شاید تو در کنارم بودی

اما مگر چه فرقی داشت...مهم با هم بودنمان بود که بودیم

هر چند که من خوب میدانم در تمام این سالها تو عاشقانه مرا تحمل کردی.

بگذریم

اینها را بارها وبارها برایت تکرار کرده ام و اکنون سخنم چیز دیگری ست

نمیدانم چه باید بکنم تا تو اینگونه نگویی

همیشه مرا محکوم میکنی به اینکه تو را رها نمودم

اما هیچگاه نخواستی بدانی که چه شد؟ نخواستی بدانی که من چه ها کشیدم

آنروزها تو مرا با بدترین شکل ممکن آزردی، یادت هست؟

تو ناخواسته احساس و غیرت مرا به بازی گرفتی...بازی ای که شاید من وتو بازنده آن بودیم

تو آنروزها با کسی هم صحبت میشدی که نمیخواستم ببینم وبشنوم

آنروزها و ماهها بعد و حتی اکنون نیز که به یادآوری آن موقع مرور میکنم خاطرات بدم را بند بند وجودم آزرده می گردد

اکنون هم نمیخواهم چیزی بگویم

اما این انصاف نیست که تو هر دم مرا محکوم به تنها گذاشتنت میکنی

دیروز هم گفتی...مانند دهها روز دیگر

تو نمیدانی که من در آن روزها چه کشیدم

درد بود وقرص

و اشک هایم را که بر سر قبر عزیزترین افراد در خاکم، و بخاطر آنچه که تو با من کرده بودی میریختم

آنروزها انتظار داشتم که تو خود حقیقت را به من بگویی نه دیگری

همیشه به تو ایمان داشتم، به پاکیت و نجابتت

اما چه کنم که با آنچه که میدیدم و میشندیم و با تایید خودت دنیا بر سرم آوار شد

بخدا قسم آوار که چه عرض کنم...دنیایم ویران شد

یادت هست اولین صحبتهایمان را

صحبت از دستپخت و ....

و تو بازهم تکرار کردی آن صحبتها را....اما با دیگری

دلم را شکستی

اما هیچ نگفتم

رفتم و تو را تنها گذاشتم...اما تحمل نداشتم

آزردمت چون مرا آزردی

تو گفتی شکستمت...اما ندانستی که کار من از شکستن هم گذشت

تو هرچه که خواستی گفتی.... ولی من اکنون مدتهاست که دیگر فقط سکوت میکنم تا مبادا تو را بیازارم

در تمام آن روزها کار هر روزه ام دیدن تو بود

بی خبری از تو چنان آشفته ام میکرد که نگو

تحمل ندیدن و نبودنت را نداشتم

عصبی بودم و گوشه گیر

چرا که تو نبودی......

آری گلکم

مرا مقصر ندان

این ها حرف هایی بود که نمیتوانستم بگویم

الان هم گفتم چرا که میدانم هیچگاه نخواهی خواند

کاش باور میکردی که من مقصر نیستم

و کاش دیگر هیچگاه مرا محکوم نکنی به تنها گذاشتنت

اما میدانم که بازهم خواهی گفت

اما چه کنم که چاره ای نیست جز سکوت

 

 

 

میخواستم آنقدر کمیاب شوم تا شاید کسی دلش برایم تنگ گردد

ولی افسوس که میترسم تا شاید فراموش شوم



کلمات کلیدی :